تولد بابا جون...........(✿◠‿◠)¨¯`•ღღ.• ¨¯`•ღღ
سلام عسلم
رهام جون ديشب برا بابايي تولد 3نفره گرفتيم خوش گذشت .كلي روت كار كردم تا بابايي اومد در و باز كرديم گفتي تبلد مبالك بابا جون هم كلي ذوق زده شد.بابا خيلي دير اومدساعت ده و نيم بود خيلي هم خسته بود ساعت 12هم بايد بر مي كشت اولش ناراحت شدم ولي بعدش پيش خودم گفتم كارشون الان خيلي سنگينه اشكالي نداره بابا جون بعد از پذيرايي بنده كه كلي هم سوپرايز شده بود رفت و من و شما تنهامونديم خونه.
واااااااااااااااي ساعت 7صبح يه اتفاق وحشتناك افتاد زلزله اومدو من مردم از ترس تو رو محكم بغل كردم و مثل ديونه ها رفتم سمت در تراس يك ساعت و نيم بيدار بودم و شما بغلم بودي اينقد حالم بد شده بود يك ساعت دير اومدم سر كار خيلي ترسيدم الان با بابا صحبت كردم بهش گفتم رفتم دم تراس كلي بهم خنديدو گفت اونجا چرا ؟مي خواستي زلزله شد از اونجا خودتونو پرت كنيد پايين من از زلزله خيلي مي ترسم خدا رحم كرد بعد اخبار اعلام كرد يكي از شهرستانهاي اطراف بوده.
همسر عزيزم تولدت مبارك
تمام دارایی من قلبی است که در سینه دارم و برای تو می تپد ، آن را به تو تقدیم میکنم
تولدت مبارک
كيك تولد بابايي
اينم كادوي بابا جون از طرف من و شما
اينم شام مورد علاقه بابايي
اينم از تنقلات و ميوه بعد از شام
اينجا هر كاري كردم يواشكي كادو رو ببري بدي به بابايي همش مي گفتي اين چيه دوست داشتي بازش كني و يكي يكي نگاشون مي كردي و طبق عادتت پرتشون مي كردي
بابايي خسته بود و دوست نداشت عكس بگيره ولي من يه چندتايي برا يادگاري ازتون عكس گرفتم